♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

 

بی تاب تر از آنم که خط به خط طرح حضورش را رسم کنم و دفعات عبورش را رقم بزنم دست هایم میلرزند !به فرمان دل مینویسم و دلم انگار راه میرود و هرجا که میرود مرا میکشاند! من تو را یافتم زمانی که محتاج تو بودم و تو خلاصه شدی در همه ی آنچه که میخواهم! به کوتاهی همین کلمه ! با من شدی و ازمن شدی! وقتی اومدی گفتم دیگه تنهاییم تموم شده با خودم گفتم دیگه یه کیو پیدا کردم که میتونم بهش اعتماد کنم و هر روز براش درد دل کنم و راز دلم و بهش بگم با خود گفتم دیگه حتما همه دلتنگیام ،غصه هام و... تموم میشه ولی حالا که رفتی، همه آرزو هام و دلخوشیام تموم شده . وقتی تو آمدی دلم به رویت خندید! اجازه ورودت را به دلم دادم . همیشه دلم هوای خنده هاتو داشت . وقتی اومدی نیمرخم کامل شد،دیگر از آروار سایه ها نمیترسیدم . تاریکی را میشناسم زیرا در نبود تو وجب به وجب تاریکی رااندازه میگیرم!


نوشته شده در شنبه 15 بهمن 1390برچسب:,ساعت 23:1 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا